زنگ موشک
دو ماه بیشتر از باز شدن مدرسهها نمیگذشت. بچهها بعد از تعطیلی تابستان تازه داشتند به میز و نیمکتهای سه نفرهشان عادت میکردند. همهی وسایلشان عطر و بوی تازگی میداد و دوستان جدید کم کم داشتند به یکدیگر عادت میکردند. ساعت کلاس حدود پنج بعدازظهر را نشان میداد. بچهها هرچند که در کلاس چشمشان به معلم بود، اما با گوشه چشم ساعت کلاس را میپاییدند و گوششان را برای شنیدن صدای زنگ تعطیلیِ مدرسه تیز کرده بودند.
زنگ تعطیلی مدرسه برای بچهها مفهوم نشاط و شادی بعد از چند ساعت فعالیت کلاسی و درس و مدرسه را داشت. زمانی که میتوانستند با تمام وجود به کوچه و خیابانها بریزند و مسیر مدرسه تا خانه را با شوخی و بازی و نشاط نوجوانیشان طی کنند. اما هرچه بیشتر گوش تیز میکردند چیزی به جز سر و صدای جیغ و خندهی بچههای توی حیاط به گوششان نمیرسید.
دانشآموزهایی که داخل حیاط مشغول بازی گلکوچک بودند، تمام توان و تمرکزشان را روی توپی که به دنبالش میدویدند گذاشته بودند. دوستانشان هم دور زمین فوتبال، بدون رعایت حال کلاسهای درس دیگر، با شور و هیجان دوستانشان را تشویق میکردند. صدای تشویقی که هرازگاهی با صدای سوت معلم ورزش که کنار زمین ایستاده بود و بازی بچهها را داوری میکرد مخلوط شده بود. سر و صدایی که هیچ چیز جلودارش نبود به جز یک اتفاق. اتفاقی که بی سر و صدا خودش را بر سر مردم بیگناه میانداخت. موشک ۱۱ متری عراق درست وسط ساختمان مدرسه بر سر دانشآموزان فرود آمد.
شدت انفجار موشک همه ساکنان محله را گیج و منگ کرده بود. در بین هجوم وحشتزدهی مردم، پدر و مادرها به سختی قدمهای سنگین و لرزانشان را به سمت مدرسه میکشاندند. هیچکدامشان نمیدانستند در میان انبوه دود و خاک چه صحنهای انتظارشان را میکشد. بدنهای خونین بچهها روی زمین، دست و پاهای قطع شده، تکه گوشتهایی که به در و دیوار چسبیده یا شش بچهای که غیر از چند تکه لباس، چیزی ازشان باقی نمانده بود؟! حالا تنها صدای گریه و ناله و فریاد از حیاط مدرسه شهید پیروز شهرستان بهبهان شنیده میشد. صدام، ۷۴ خانواده را داغدار کرده بود.